می رسد روزی که به جای من سر کنی می رسد روزی که مرگ عشق را باور کنی
می رسد روزی که در کنار عکس من نامه های کهنه را مو به مو از بر کنی
عمری است که از حضور او جا ماندیم در غربت سرد خویش تنها ماندیم
او منتظر است تا که ما برگردیم ماییم که در غیبت کبری ماندیم
یا رب غم آنچه غیر تو در دل ماست بردار که بیحاصلی از حاصل ماست
الحمد که چون تو رهنمایی داریم کز گمشدگانیم که غم , منزل ماست
مکن کاری که بر پا سنگت آیو جهان با این فراخی تنگت آیو
چو فردا نامه خوانان نامه خوانند تو را از نامه خواندن ننگت آیو
دل را به تو بهر خدا دادم من زین رو به دلم لطف و صفا دادم من
من دل به کسی نداده ام تا امروز این دل به تو اکنون به رضا دادم من
محبت آتشی در جانم افروخت که تا دامان محشر بایدم سوخت
عجب پیراهنی بهرم بریدی که خیلط اجل می بایدش دوخت