هر که در سینه دلی داشت به دلداری داد دل نفرین شده ماست که تنهاست هنوز
گر چه رفتی زبرم حسرت روی تو نرفت در این خانه به امید تو باز است هنوز
ما و این ذهن تا ابد فازی ما و عشق و بلند پروازی
از کدامین گناه می سوزیم با هم همواره آخر بازی
ز دوستان دورنگم عجیب دل تنگ است فدای همت آن دشمنی که یکرنگ است
ای بار خدا به حق هستی شش چیز مرا مدد فرستی
ایمان و امان و تن درستی فتح و فرج و فراخ دستی
آبی تر از آنیم که بیرنگ بمیریم از شیشه نبودیم که با سنگ بمیریم
طعنه بر طوفان نزن , ایراد بر دریا مگیر بوسه بگرفتن ز ساحل موج را دیوانه کرد
دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت
نیش عقرب نه از ره کین است اقتضای طبیعتش این است
بی قرار توام و در دل تنگم گله هاست آه بی تاب شدن عادت کم حوصله هاست
نه هر که چهره برافروخت دلبری داند نه هر که آینه سازد سکندری داند
چو گفتمش که دلم را نگاه دار، چه گفت؟ ز دست بنده چه خیزد ؟ خدا نگه دارد