دل به دست غیر دادن راستی دیوانگیست من پشیمانم ولی خود کرده را تدبیر نیست
خانه دل را به هر معمار دادم من نشان گفت این ویرانه دیگر قابل تعمییر نیست
راندی زبرت مرا و خوارم کردی از درگه خویش برکنارم کردی
چون برگ گلی که در کف باد افتاد بازیچه دست روزگارم کردی
آنکه چشمان تو را این همه زیبا می کرد کاش از روز اول فکر دل ما میکرد
یا نمی داد به تو این همه زیبایی را یا مرا در غم عشق تو شکیبا میکرد
نه از چینم حکایت کن نه از روم که من دل با یکی دارم در این بوم
هر آن ساعت که با یاد من آید فراموشم شود موجود و معدوم