تن در غم هجر داده بودم همه شب واز اندوه تو فتاده بودم همه شب
سر بر زانو نهاده بودم همه شب گویی که ز سنگ زاده بودم همه شب
مسعود سعد
روز ها گر رفت گو رو باک نیست تو بمان ای آن که جز تو پاک نیست
ترا با غیر میبینم ، صــــــدایم در نمی آید
دلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمــی آید
نشستم باده خوردم ، خون گریستم ، کنجی افتادم
تحمل میرود ، اما ، شـــــــــــب غم سر نمی آید
من اناری را می کنم دانه و به دل می گویم
خوب بود این مردم دانه های دلشان پیدا بود
بی حسین بن علی احساس پیری می کنم
نی که پیری بلکه احساس حقیری می کنم
گفت سائل از چه رو محکم به سینه می زنی؟
گفتـم از آیـنـه ی دل گــردگـیــری مــی کـنـم
عالم همه قطره و دریاست حسین
خوبان همه بنده و مولاست حسین
ترسم که شفاعت کند از قاتل خویش
از بس که کَرَم دارد و آقاست حسین