ترا با غیر میبینم ، صــــــدایم در نمی آیددلم میسوزد و کاری ز دستم بر نمــی آید نشستم باده خوردم ، خون گریستم ، کنجی افتادمتحمل میرود ، اما ، شـــــــــــب غم سر نمی آید