امشب ز غمت میان خون خواهم خفت وز بستر عافیت برون خواهم خفت
باور نکنی خیال خود را بفرست تا در نگرد که بیتو چون خواهم خفت
رو مسخرگی پیشه کن ومطربی آموز تا داد خود از مهتر وکهتر بستانی
عبید زاکانی
از درد سخن گفتن و از درد شنیدن با مردم بی درد ندانی که چه دردی است!
گرچه یک چند فلک پیرو بدکیشان است عاقبت کار به کام دل درویشان است
شاه قوام الدین
پیش من، در طلب یار به حسرت مردن بِه از آنست که پرسم ز کسی یار کجاست
وحید قزوینی
بر گذری و ننگری٬ باز نگر که بگذرد فقر منو غنای تو جور تو و احتمال من