از آتش عشق سردها گرم شود وز تابش عشق سنگها نرم شود
ای دوست گناه عاشقان سخت مگیر کز بادۀ عشق مرد بی شرم شود
در عشق تو گه مست و گهی پست شوم وز یاد تو گه نیست و گهی هست شوم
در ژستی و مستی ار نگیری دستم یکبارگی ای نگار از دست شوم
رویم ز غمت گونه خال تو گرفت چشمم همه صورت جمال تو گرفت
اینجا چو مرا غم وصال تو گرفت ای دوست مرا دست خیال تو گرفت
به دل دیدار رویت آرزو شد خوشا روزی که رویت رو به رو شد
زبان بند آمد از غیرت به خلوت هزاران گفتگو ، بی گفت و گو شد
گرچه غم و رنج من درازی دارد عیش و طرب تو سرافرازی دارد
بر هر دو مکن تکیه که دوران فلک در پرده هزار گونه بازی دارد
گاه از غم دلبران بر آتش باشم گاه از پی دوستان مشوش باشم
آخر به چه خرمی زنم راه نشاط آخر به کدام دلخوشی خوش باشم
مستان خرابات , زخود بی خبرند جمع اند وز بوی گل , پراکنده ترند
ای زاهد خودپرست , با ما منشین مستان دگرند و خودپرستان دگرند