هرچند که گَردِ من برانگیخته ای بارانِ بلا بر سرِ من ریخته ای
چون اشک مرو ز پیشِ چشمم که هنوز چون ناله به دامانِ دل آویخته ای
بسیار می گفتم که دل با کس نپیوندم ولی دیدار خوبان اختیار از دست دانا می برد
محتسب کو تا ببیند روی دوست همچو محرابی و من چون عابدی؟
امروز منم که راهی کوی توام امید وصال می کشد سوی توام
تا دست رسد شبی به گیسوی توام می آیم و آشفته تر از موی توام
من بی می ناب زیستن نتوانم بی باده کشید بار تن نتوانم
من عاشق آن دمم که ساقی گوید یک جام دگر بگیر و من نتوانم
این عشق کهن بوده ی نافرسوده پیرانه سرم نمی هلد آسوده
در حسرت دیدار تو کردیم سفید این ریش پریشان به اشک آلوده
دو لب خواهم :
یکی در می پرستی
یکی در عذرخواهی های مستی
طالب آملی
شرابی مست می خواهم که مردافکن بود زورش مگر یک دم بیاسایم ز دنیا و شر و شورش